.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۴۴۶→
همزمان با بیرون اومدن ما از اتاق،متینم از اتاقش بیرون اومد...با دیدن ما،لبخندی روی لبش نشست واومد سمتمون...
بعداز سالم واحوال پرسی با متین،به سمت میز نهال رفتم...جعبه شیرینی رو از روی میز برداشتم وبعداز پشت چشمی که براش نازک کردم،شیرینی بهش تعارف کردم که با گفتن"میل ندارم...رژیم گرفتم!" پرافاده اش دست رد به سینه ام زد!
منم کم نیاوردم وپوزخندی زدم...
- آره نهال جون...اشاره ای به هیکلش کردم...تو بهتره شیرینی نخوری وزنت خیلی بالا رفته!
وبی توجه به نگاه عصبی وحرصیش روم وازش گرفتم وبه سمت متین وارسلان رفتم...
داشتم بهشون شیرینی تعارف می کردم و ارسلان داشت درمورد برتر شدن پایان نامه ام برای متین توضیح می داد که زنگ شرکت به صدا دراومد...آقایوسف به سمت دررفت وبعد...محراب و پارسا پرسروصدا وارد شرکت شدن...البته منظورم از پرسروصدا فقط محرابه چون پارسای بیچاره اصلا به عمرش باصدای بلند نخندیده وصدای بلند ایجاد نکرده!اتنها صدایی که سکوت نسبی شرکت وبهم زده بود،صدای خنده های بلند وشوخیای محراب بود!
پارسا بی حوصله ومغموم به حرفای خنده دار محراب گوش می داد وحتی یه لبخند کوچیکم نمیزد!...
محراب با دیدن من کنار متینو ارسلان،از همون فاصله ای تقریبا زیاد به گرمی شروع کرد به حال و احوال:
- سلام دیاناخانوم..حال شما؟!!خوب هستین؟؟...سلامتین؟!
لبخندی تحویلش دادم وباهاش احوال پرسی کردم...بلاخره فاصله بینمون ازبین رفت ومحراب و پارسا بهمون رسیدن.متین روبروی من بود وارسلان دست راستم...محرابم رفت کنار متینو پارسا اومد سمت چپ من!...محراب بعداز سلام واحوال پرسی گرم با ارسلان ومتین مشغول حرف زدن با متین شد.
پارسا اما از سلام کردن به ارسلانم دریغ کرد!تنهایه سلام خشک وخالی با متین وبعد... لبخند پررنگی به روی من زد وبالحن مهربونی گفت:سلام دیاناجان...خوبی؟!
مونده بودم این دیاناجان واز کجا آورد؟!...هیچ وقت از خانوم رحیمی کمتر بهم نگفته بود حالا برگشته بهم میگه دیانا جان!...بعداز مدت ها بودکه می دیدمش...درست از عروسی نیکا تا به حالا!ولی حافظه ام به خوبی یاری می کنه که پارسا تابه حال من واینجوری خطاب نکرده!
اومدم جواب سلامش وبدم که ارسلان به جای من جواب داد:
- کیشمیشم دم داره...خانومش وبذار کنارش!
با این حرف ارسلان،پارسا نگاهش واز من گرفت ویه نگاه سرد وبی تفاوت به ارسلان انداخت...ارسلان کلافه از نگاه بی تفاوت پارسا،اخمی کرد و بازوی من وگرفت وبدون اینکه بتونم مقاومتی بکنم،جای خودش وبامن عوض کرد!یعنی من وبرد کنار متینو خودش کنار پارسا قرار گرفت!
با این حرکتش ،محراب که تنها سخنگوی جمع بود خفه خون گرفت وسکوت سنگینی بینمون حاکم شد...نگاه سنگین ومتعجب متینو محراب روی ارسلانِ عصبی وپارسای خونسرد جابه جا می شد!...محراب ومتین از این حرکت ناگهانی ارسلان،تعجب کرده بودن...تنهامن و پارسا از دلیل این حرکتش باخبر بودیم.
بعداز سالم واحوال پرسی با متین،به سمت میز نهال رفتم...جعبه شیرینی رو از روی میز برداشتم وبعداز پشت چشمی که براش نازک کردم،شیرینی بهش تعارف کردم که با گفتن"میل ندارم...رژیم گرفتم!" پرافاده اش دست رد به سینه ام زد!
منم کم نیاوردم وپوزخندی زدم...
- آره نهال جون...اشاره ای به هیکلش کردم...تو بهتره شیرینی نخوری وزنت خیلی بالا رفته!
وبی توجه به نگاه عصبی وحرصیش روم وازش گرفتم وبه سمت متین وارسلان رفتم...
داشتم بهشون شیرینی تعارف می کردم و ارسلان داشت درمورد برتر شدن پایان نامه ام برای متین توضیح می داد که زنگ شرکت به صدا دراومد...آقایوسف به سمت دررفت وبعد...محراب و پارسا پرسروصدا وارد شرکت شدن...البته منظورم از پرسروصدا فقط محرابه چون پارسای بیچاره اصلا به عمرش باصدای بلند نخندیده وصدای بلند ایجاد نکرده!اتنها صدایی که سکوت نسبی شرکت وبهم زده بود،صدای خنده های بلند وشوخیای محراب بود!
پارسا بی حوصله ومغموم به حرفای خنده دار محراب گوش می داد وحتی یه لبخند کوچیکم نمیزد!...
محراب با دیدن من کنار متینو ارسلان،از همون فاصله ای تقریبا زیاد به گرمی شروع کرد به حال و احوال:
- سلام دیاناخانوم..حال شما؟!!خوب هستین؟؟...سلامتین؟!
لبخندی تحویلش دادم وباهاش احوال پرسی کردم...بلاخره فاصله بینمون ازبین رفت ومحراب و پارسا بهمون رسیدن.متین روبروی من بود وارسلان دست راستم...محرابم رفت کنار متینو پارسا اومد سمت چپ من!...محراب بعداز سلام واحوال پرسی گرم با ارسلان ومتین مشغول حرف زدن با متین شد.
پارسا اما از سلام کردن به ارسلانم دریغ کرد!تنهایه سلام خشک وخالی با متین وبعد... لبخند پررنگی به روی من زد وبالحن مهربونی گفت:سلام دیاناجان...خوبی؟!
مونده بودم این دیاناجان واز کجا آورد؟!...هیچ وقت از خانوم رحیمی کمتر بهم نگفته بود حالا برگشته بهم میگه دیانا جان!...بعداز مدت ها بودکه می دیدمش...درست از عروسی نیکا تا به حالا!ولی حافظه ام به خوبی یاری می کنه که پارسا تابه حال من واینجوری خطاب نکرده!
اومدم جواب سلامش وبدم که ارسلان به جای من جواب داد:
- کیشمیشم دم داره...خانومش وبذار کنارش!
با این حرف ارسلان،پارسا نگاهش واز من گرفت ویه نگاه سرد وبی تفاوت به ارسلان انداخت...ارسلان کلافه از نگاه بی تفاوت پارسا،اخمی کرد و بازوی من وگرفت وبدون اینکه بتونم مقاومتی بکنم،جای خودش وبامن عوض کرد!یعنی من وبرد کنار متینو خودش کنار پارسا قرار گرفت!
با این حرکتش ،محراب که تنها سخنگوی جمع بود خفه خون گرفت وسکوت سنگینی بینمون حاکم شد...نگاه سنگین ومتعجب متینو محراب روی ارسلانِ عصبی وپارسای خونسرد جابه جا می شد!...محراب ومتین از این حرکت ناگهانی ارسلان،تعجب کرده بودن...تنهامن و پارسا از دلیل این حرکتش باخبر بودیم.
۱۱.۸k
۲۷ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.